جهان‌بینی از «دانشجویان نخبه»

«تعارف در اجرای قوانین» … نه، بذار اینجوری بگویم: در میان بی‌قانونی و ضعف فرهنگی، اگر برای ایجاد یک محیط فرهنگی و مثبت‌اندیش زیادی عجله کنی چه می‌شود؟

گروهی که با نام دانشجویان نخبه ایجاد شده بود، کم کم هم از غیر دانشجویان پر شد و هم از مطالب نانخبگی. حالا در این شرایط باید چه کاری انجام می‌شد؟ تسامح؟ اخراج؟ بزرگترین اشتباه، بزرگ کردن گروه بود و البته برنامه‌ی خاصی هم برای گروه وجود نداشت.

کم‌کم مثبت‌اندیشی گروه مسخره شد و البته دروغ چرا، اعضای گروه هم عمر کردند و هم از طوفان بیرون از گروه که همه را برده، به آن‌ها هم رسید؛ نتیجه هم چند سری اخراج که از احترامات کم می‌کرد و ظاهرا فایده‌ای نداشت و در نهایت بستن گروه (نمی‌دانم چرا این لغت «collapse» همش در ذهنم می‌چرخد).

اما این تراژدی چند روز پیش به کمدی تبدیل شد؛ به نحوی که گروه به جانشین مدیر رسید و گروه احیا شد، بعضی کاربران خارج شدند، کاربران اخراجی وارد شدند و نام گروه به آزاد اندیشی مزین شد؛ آزاد اندیشی‌ای هم که همه می‌دانیم یعنی چه! یعنی تماشای فوروارد اخراجی‌ها از کانال‌های بی‌سروته و سپس غرغر در ذیل آن!

بیشتر از این حوصله‌ی نوشتنم نمی‌آید، مجبور به ترک گروه شدم اما حیف از خاطراتی که به خاطرش سال‌ها گروه را نگه داشته بودم. خنده‌ام گرفته است؛ یاد ایمیلی که قبل از تشکیل گروه برای آقای نیرومند فرستاده بودم افتادم و فکرهایی که در سر داشتم!

سر تا پا شبیه جهانی که در آن زندگی می‌کنیم است، همین!

دست و پای بلوری

احتمالاً تابحال این جوک بی‌مزه را شنیده‌اید:

ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻤﯽ پرسیدند که زندگی دخترت چطوره؟ از دامادت راضی هستی؟
ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: عالی! ﺩﺧﺘﺮﻡ دست ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ ﻧﻤﯽ‌زنه، ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭو دامادم براش میاره و ﺩﺭ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ می‌خوره. ﺑﻌﺪازﻇﻬﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺘﯽ می‌خوابه. ﻋﺼﺮ ﺑﺎ دوستاش ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ میره ﻭ ﺷﺐ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺗﻔﺮﯾﺤﺎﺗﯽ ﻣﺜﻞ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﻭ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺳﺮ ﺧﻮدشو ﮔﺮﻡ می‌کنه. ﯾﻘﯿﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺩﺍﻣﺎﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺩﺍﺷﺘﻦ چنین ﻫﻤﺴﺮﯼ زندگی خوبی داره!
ﭘﺮﺳﯿﺪﻥ ﻭﺿﻊ ﭘﺴﺮﺕ ﭼﻄﻮﺭه؟
ﮔﻔﺖ: ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ!!! ﺧﺪﺍ ﻧﺼﯿﺐ نکنه! ﺑﻼ به دور، ﯾﮏ ﺯﻥ ﺗﻨﺒﻞ ﻭ ﻭﺍﺭﻓﺘﻪ‌ﺍﯼ ﺩﺍﺭه ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻮﻫﺮ رو ﺑﺎ ﺗﻨﺒﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ!

ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﺳﻔﯿﺪ ﮐﻪ نمی‌زنه. ﺍﺻﺮﺍﺭ داره ﮐﻪ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﺑﺨﻮﺭه. ﺗﺎ ﻇﻬﺮ ﺩﻫﻦ ﺩﺭﻩ ﻣﯽ‌کنه. ﺑﻌﺪازﻇﻬﺮﻫﺎ ﺑﺎﺯ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ می‌خوابه! ﻋﺼﺮ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽره ﻭ ﺗﺎ ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮔﺮﺩشه. ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ، ﭘﺴﺮﻡ بدبخته…

ماجراهای این دو ماه و انتخابات زودهنگام و رصد حرف‌هایی که درباره آدم‌های مختلف می‌زدند و می‌زنند، من را خیلی یاد این جوک انداخت!

این سینه پُر از آتش شده؛ مجالی برای گفتن نیست؛ صرفاً با خواندن مطالب مختلف سر خودم را به درد می‌آورم…

یک سوال فنی

اعتقاد دارم خیلی از مشکلات اعتقادی و معرفتی ما به این خاطر است که اکثر افراد ما این روزها به طور کامل از منابع دست اول دینی (قرآن، نهج‌البلاغه، صحیفه سجادیه و دعاهای ائمه) قطع‌اند و نهایتا اگر در این دنیای شلوغ همت کنند و به مراسمات مذهبی بروند، بعد از اینکه در یک مراسم دعا مقداری متن مجهول عربی می‌شنوند و می‌خوانند (و وقت نمی‌کنند ریز ترجمه آن را بخوانند)، مقداری جملات فارسی هم تحت عنوان دین از این و آن می‌شنوند (می‌خواستم بنویسم از علما یا روحانیون، دیدم بدبختانه خیلی از پامنبری‌ها این روزها گیر عده‌ای صورتی و پروانه‌ای افتاده‌اند!).

اگر برای تمام ادعیه و آیات قرآن بهترین ترجمه‌ی فارسی را داشته باشیم (که نداریم) و اگر به بهترین شکل و در همه حالات آن را برای افرادی که دارند در یک مجلس می‌شنوند و می‌خوانند روی نمایشگر و پروژکتور و ویدیووال نمایش بدهیم (که نمی‌دهیم)، باز هم آن حس و حالی برای فرد ایجاد نمی‌شود که فقط پنج آیه یا فراز از یک دعا را خودش بفهمد و بخواند.

حالا در روزگاری که حتی زبان فارسی رسمی هم برای بعضی نیاز به ترجمه دارد(!) و هرروز هم از عربی دورتر می‌شویم، باید چه‌کار کنیم تا یک فرد عادی از جامعه به سرعت جذب جملات ادعیه شود و آن را بفهمد؟

برای صابر راستی‌کردار…

دیشب مشغول کار روی موتور بودم و گوشی کنارم بود. صدای اعلان آمد و برداشتم؛ دیدم سروش+ اعلان تبلیغاتی داده که «به حمایت از خالق هنرمند فونت وزیر، صابر…»، اعلان را حذف کردم.

چند لحظه فکر کردم، «حمایت»؟ «فونت وزیر»؟ «صابر»؟ سروش+ را باز کردم، پیام این بود:

پیام سروش+ در مورد حمایت از صابر راستی کردار

«میخوان از صابر راستی‌کردار حمایت کنن؟ چطور؟ چرا الان؟». چشم‌های خسته‌ام بین کلمات دنبال جواب می‌گشت: «هزینه‌های درمانی؟ اون که سن و سالی نداره!»؛

لینک مطلب را خواندم. راستش، چی بگم، شُکرهای بعد از شرح ماوقع بیشتر دلم را آتیش زد…

 

صابر راستی‌کردار را از سال ۹۵ شناختم. زمستان آن سال وسط درگیری‌های کنکور می‌خواستم دوباره وب‌سایتی برای خودم بسازم تا مطالب و نمونه‌کارهایم را منتشر کنم. دنبال قالب رایگان و زیبا برای وردپرس می‌گشتم که قالب فعلی سایت را پیدا کردم:

قالب فعلی وب‌سایت من

همیار وردپرس آن را در نسخه‌های فونت وزیر، یکان و عربیک کوفی منتشر کرده بود و من که برای اولین‌بار نام فونت وزیر را می‌شنیدم با شک آن را نصب کردم و نه تنها تا امروز جایگزینی برای این قالب با این فونت پیدا نکردم بلکه فونت‌های وزیر و شبنم تبدیل به اصلی‌ترین فونت‌های کار من شدند…

 

امیدوارم که خود صابر این مطلب را هیچ‌وقت نخواند؛

از وقتی مطلب وبلاگش را می‌خواندم، فکر می‌کردم که شاید روزی همدیگر را ببینیم، با هم صحبت کنیم، از باطن افراد خبر ندارم اما چون در مطالبش دغدغه‌های خودم را دیدم فکر می‌کردم شاید با هم پروژه‌ای را شروع کنیم، روی او به عنوان یک توسعه‌دهنده که گرفتار آفت روشنفکری مدرن این روزها نشده و یک پایه برای دنیای نرم‌افزارهای آزاد حساب باز کرده بودم؛ فکر است دیگر…

حالا راستش من از او ناامیدترم؛ نمی‌دونم

 

پ.ن: شاید الان بهترین موقع برای حمایت مالی از صابر راستی‌کردار به خاطر پروژه‌های رایگانش باشه، شاید هم آخرین موقع…

نان و نمک

امروز مشغول کار بودیم که زنگ در رو زدن؛ یک جوانی با دو کارتن بزرگ بستنی پریما در دست وارد شد و بعد از تبریک نیمه شعبان به ما بستنی تعارف کرد. وقتی رفت فهمیدیم که از بچه‌های تیم ایتا بود.

شیرینیِ پیام‌رسان داخلی نخورده بودیم که توفیق شد. حیف شد، تازه می‌خواستم برایشان شمشیر از رو بکشم و نقد کنم 😄.

شب‌نوشت

تجربه بهم ثابت کرده که هروقت اضطراب بالایی دارم، در عین ظاهر بی‌تفاوت به شدت به یک منبع اطلاعات می‌چسبم و شروع می‌کنم به خوندن! و این روزا چی بهتر از فضای مجازی تا هم حالمو بدتر کنه و هم چشمامو از پا در بیاره!

موقع امتحانا که ایتا رو درو کرده بودم و امروز هم نصف حساب‌های ویراستی رو از سر به ته به صورت درختی خوندم 😐. باید یه فکری به حال خودم بکنم!

 

اینجا می‌نویسم که یادم بمونه…